جوانه های امید
اینجا قرار گاه است...
قرارگاه فرهنگ و اندیشه
قرارگاه رشد و پویایی
قرارگاه افسران جنگ نرم
قرارگاه بصیرت و بیداری...
سلام بچه های جهادگر خواهران جهادگر اردو هم دست به کار شدند تا در ثبت خاطرات اردو به کمک ما بیان. متن ارسالی زیر هم اولین نمونه خاطره ارسالی از طرف خواهران اردو هست.
و حالا ماجراها از زبان خواهران اردو: قصه از اونجایی شروع شد که به خاطر حل یکسری مشکلات واختلاف نظرهای ذره بینی حرکت اردو چند ساعت به تاخیر افتاد. ولی، هرطوری بود توسط پادرمیونی شورای حل اختلاف، عازم اردو شدیم، " اردوی جهادی پرواز خا کی " رفتنمون که قطعی شد .همه با هم بسیج شدیم و بدو بدو همه کارارو انجام دادیم از خرید کردن یکسری وسایل و جمع کردن وسایل های پایگاه گرفته تا هماهنگی با بچه ها و... خلاصه هر طور بود با 17-18 نفر ازجهادگرا راهی نا کجا آباد شدیم با اتوبوس سبز دانشگاه!!! (ایول بابا دم خدا گرم چقد هوای جهادگراشو داره ، الهی در سبز بهشت به رومون بازشه ...صلوات) خوابگاه شهریار...مشغول جمع وجور کردن وسایل فرهنگی: - ای وای خدای من... - چی شده؟؟؟ - هیچی نون یادم رفت ... حالا چیکار کنم؟؟؟!!! این موقع مگه نون پیدا میشه... بعد کلی کلنجار رفتن با خودمون که کی این خبر ناگوار رو به ستاد فرماندهی بدهیکی از وزرای جنگ پترس بازی در آورد واین مسولیت خطیر رو به عهده گرفت. عارضه ای که بعد شنیدن این خبر نثار جناح خانوما میشد مثل عارضه تزریق خون بود. چون که امکان داشت پاسخ ستاد پشتیبانی به ملایمت باشه و خون تزریقی سازگار دربیاد و هیچ مشکلی پیش نیاد و بگن که الساعه تهیه میشه،اوامر دیگه ندارید؟؟؟ ویا اینکه.....با یک واکنش آلرژیک همراه باشه و جواب بیاد: میخواستید زودتر بگید، تشریف میبرید خودتون تهیه میفرمایید. ولی چاره ای نبود کاری بود که باید انجام میشد ، نباید کوتاهی میکردیم دلو زدیم به دریا و پیامی با عنوان: ببخشید نون یادمون رفت...لطفا نون تهیه کنید
از گوشی بخت برگشته ارسال شد. وزرای جنگ انگشت به دهن منتظر تحویل جواب هستند... در این لحظه صدای پیامک اومد... نفسها حبس شده بچه ها: چی بود؟چی گفتن؟ - هیچی بابا، مامانم بود میگه رسیدید؟ بعد یه دقیقه باز پیام اومد... بچه ها: زود باش بخون ببین چی گفتن... - اه ای بابا ... این همراه اولم ول کن نیستا.الان چه وقته آهنگ پیشوازه آخه؟؟؟!!!! بچه ها: اصلن بیخیال ... این پسرا اصلن نمیخوان جواب بدن امشبو کیک و ساندیس میخوریم!!! بعد دقایقی : صدای ناله گوشی در اومد... الان نون؟؟؟ ببینم چی میشه!!! و خدا رو شکر...عارضه ایجاد شده درحد یک واکنش تب زا بودومشکلی پیش نیومد. بالاخره نون شبمون تهیه شد . چون دیر حرکت کرده بودیم و دیر رسیده بودیم خوابگاه اشپزباشی باید اورژانسی کارشو شروع می کرد. غذا چی بود؟؟؟؟؟؟ یک لحظه یاد پیام بازرگانی ای افتادم که خیلی جالبه برام میدونی چیه؟؟؟؟ فکر کن امروز طبیعت دریایی باشه..... فکر کن امروز،غذا تن ماهی باشه ..... هرجای.... بعله غذا تن ماهی بود اونم با سیب زمینی سرخ کرده... از شدت گشنگی زودتر از بچه ها رفتم اشپزخونه، تا دلی از غذا دربیارم... اما.... یه آن که وارد آشپزخونه شدم چنان بوی روغنی زد به مشامم که در حیرت موندم یعنی... واقعا!!!!!!!!!!! ستاد فرماندهی اردو دلشونو به دریا زده بودنو روغن حیوانی اونم کیلویی سی تومن گرفته بودن. نعه .... تو این فکر وخیال بودم که یهومسئولمون گفت کجایی دختر؟؟ چیکار کنیم؟؟؟ - چی رو چیکار کنیم؟؟ -روغنی که گرفتن اویلاست!!!! - Oila -آره اویلا... آشپزباشی: این چه روغنیه خیلی بوی بدی میده من نمیتونم با این غذا بپزم ،برنجم بگید عوض کنن طوبی بگیرن!!این برنجه ایرانیه شفته میشه !!! چرا این همه پودر کتلت گرفتین آخه ؟!!! چهاربسته ی بزرگ ده تایی به چه دردمون میخوره وبقیه توضیحات. راست میگفت خدایی کتلتی که خریداری شده بود خیلی زیاد بود(بجای چهار بسته کتلت کوچیک چهاربسته ده تایی خریداری شده بود) آخه مگه میخواستیم کتلت نذری تو روستاها پخش کنیم. خلاصه بعد کلی خندیدن وصحبت که اشتباه شده و فردا به این مسایل رسیدگی میشه به قول مدیر وبلاگ با یه احیای قلبی ریوی قضیه رو فیصله دادیم. گرم صحبت با مسئول اردو بودم که یه لحظه یه منظره ای دیدم که مخم سوت کشید!!! آشپزان گرامی چیکار داشتن میکردن!!! چرا تن ماهی هارو نجوشوندن پس..... اوا ... اوا... راستی راستی داشتن همون شکلی قبل جوشوندن تن ماهی، بازشون میکردنا!!!! یه لحظه با صدای آشپزباشی به خودم اومدم که گفت: خانومی چرا نگاه میکنی بیا کمک کن اینارو باز کنیم.... منم سر به زیر با اینکه چندتا اردو جهادی بودم میدونستم زیاد نباید به آشپزبای گیر داد گفتم باشه...ولی...آخه... میدونی... ما ... یه لحظه خیلی سریع گفتم: نمیشه قبل باز کردن اینارو بجوشونیم؟؟؟ بوتولیسم میگیریما؟؟؟؟ کار از کار گذشته بود تا من بگم همه رو باز کرده بودن آشپزه گفت: نه عزیزم اونی که گفتی رو(منظورش بوتولیسم بود) نمیگیریم من همیشه این طوری میپزم چیزی هم نمیشه... ان شاالله که چیزی نمیشه... من ودوستم: بعله ما که دیدیم اوضاع این شکلیه و حرفای ما کار ساز نیست تصمیم بر روزه سکوت گرفتیم واصل رو بر این گذاشتیم که مشکلی پیش نمی یاد. تا اینکه..................... طبل غذا به صدا در اومد ...بشتابید بشتابید غذا آمادست بشتابید بچه هام غافل از اینکه آشپز باشی چه آشی براشون پخته با دعای اللهم ارزقنا رزقا حلالا ... شروع کردیم که از خودمون پذیرایی کنیم. دوستم: اوه...اوه...اوه چقد این بو میده خدایااااا..... سیب زمینی هاش چرا این همه سفته؟!!!! من: هیس بخور... بخور که آشپز داره زیر چشمی نگا میکنه
تصمیم به خوردن نداشتیم ولی نه... سرآشپز داشت نگامون میکرد.گویا مجبور به خوردن بودیم oh my god قبل اردو خودم از کسایی بودم که از بچه ها(نیرو های راست وچپ وزرای جنگ) قول گرفته بودم که نسبت به غذاها نباید غر بزنن چونکه آشپزم مثل ما از قشر دانشجو بود،مدرک آشپزی!!! اونم از رستوران خورشید خانوم قیدارو نداشت که !!!!داشت؟؟؟ نه!!! خلاصه یکسری ها شاموخوردن و یکسری هم مثل من ودوستم هر طور بود ازصرف غذا طفره رفتیمو نخوردیم. ساعت دوازده شب در حین جمع وجور کردن اتاق فرهنگی یک آن فکر کردم شکمم سوراخ شد رو کردم به بچه ها که: بچه ها ...انگاری حرف دلشونو زده باشم همه باهم زدیم زیر خنده نگو همه گشنشونه حتی مسئولمونم نتونسته بود غذا بخوره . نگاه کردن سر سفرشم برای نارضایتیش بوده. خلاصه اون شب تا سه نصف شب به پودر کتلت و تن ماهی و ظاهر سازی سر سفره برای غذا خوشمزه و اتوبوس سبز رنگ خندیدیم. شده بود یه دل خوشی برامون هرموقع حرفی از اینا میومد میزدیم زیر خنده اون شبو یکسری از بچه ها بخاطر شکم درد یکسری هم مثل ما از شدت گشنگی نخوابیدن. چیزایی که از اون شب یادم میاد اینکه دعا دعا میکردیم فردا کسی مسموم نشه در همین حین بود که وسط اتاق خوابمون برده بود. صبح که پا شدم برای نماز خدارو شکر میکردم که میتونستم روزای خاطره انگیز بعدی جهاد رو ببینم. خدایا به داده و نداده ات شکر... به گرفته ات شکر که داده ات نعمت است ونداده ات حکمت وگرفته ات امتحان
به قلم جهادگر
موضوع مطلب : خاطرات اردوهای جهادی منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 167
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 391888
|
||